با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
|
|
کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار
|
همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا
|
|
هر چند دیدهام چو تو جنبندگان هزار
|
غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان
|
|
پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار
|
سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا
|
|
تن نیکدار، تا ندهندت به تن فشار
|
از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند
|
|
جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار
|
کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد
|
|
آگه چو زین شمار نهای، پند گوشدار
|
از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج
|
|
بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار
|
آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن
|
|
چالاک باش همچو من، اندر زمان کار
|
از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زندهای
|
|
از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار
|
ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن
|
|
مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار
|
من، جسم زورمند بسی سرد کردهام
|
|
هرگز ندادهام به بداندیش زینهار
|
سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشتهام
|
|
گاهی به سبزه خفتهام آسوده، گه به غار
|
از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی
|
|
من صبح موش صید کنم، شام سوسمار
|
همواره در گذرگه خلقی، تو تیرهروز
|
|
هر روز پایمالی و هر لحظه بیقرار
|
خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه
|
|
از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار
|
آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج
|
|
شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار
|
بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس
|
|
مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار
|
من، دانهای به لانه کشم با هزار سعی
|
|
از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار
|
از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک
|
|
ناکرده کار، مینتوان زیست کامکار
|
غافل توئی، که بد کنی و بیخبر روی
|
|
در رهگذر من نبود دام و گیر و دار
|
من، تن بخاک میکشم و بار میبرم
|
|
از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار
|
کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ
|
|
زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار
|
جز سعی، نیست مورچگان را وظیفهای
|
|
با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار
|
شادم که نیست نیروی آزار کردنم
|
|
در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار
|
جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است
|
|
از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار
|
ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی
|
|
گر چیرهای تو، چیرهتر است از تو روزگار
|
افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون
|
|
صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار
|
ای بیخبر، قبیلهی ما بس هنرورند
|
|
هرگز نبودهاست هنرمند، خاکسار
|
مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد
|
|
ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار
|
با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون
|
|
از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار
|
جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها
|
|
جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار
|