گوهر و سنگ

چو دیدندم چنان در خط تسلیم مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان که خون خورد و گهر شد سنگ در کان