از آن ره، بخت با من کرد یاری
|
|
که در سختی نمودم استواری
|
به اختر، زنگی شب راز میگفت
|
|
سپهر، آن راز با من باز میگفت
|
ثریا کرد با من تیغبازی
|
|
عطارد تا سحر، افسانهسازی
|
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
|
|
مرا میدید و خون میریخت از چشم
|
فلک، بر نیت من خنده میکرد
|
|
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
|
سهیلم رنجها میداد پنهان
|
|
بفکرم رشکها میبرد کیهان
|
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
|
|
بدوش من گرانتر میشدی بار
|
چنانم میفشردی خاره و سنگ
|
|
که خونم موج میزد در دل تنگ
|
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
|
|
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
|
بدان درماندگی بودم گرفتار
|
|
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
|
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
|
|
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
|
زبونیها ز خاک و آب دیدم
|
|
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
|
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
|
|
بمن میکرد چشم اندازئی چند
|
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
|
|
کواکب برجها دادند تغییر
|
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
|
|
مرا جاوید یکسان بود احوال
|
اگر چه کار بر من بود دشوار
|
|
بخود دشوار مینشمردمی کار
|
نه دیدم ذرهای از روشنائی
|
|
نه با یک ذره، کردم آشنائی
|
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
|
|
نه فرق صبح میدانستم از شام
|
بسی پاکان شدند آلوده دامن
|
|
بسی برزیگران را سوخت خرمن
|
بسی برگشت، راه و رسم گردون
|
|
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
|