نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی
|
|
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست
|
چو سرخ جامهی من، هیچ طفل جامه نداشت
|
|
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست
|
خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
|
|
نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست
|
ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم
|
|
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست
|
برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
|
|
مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست
|
هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
|
|
هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست
|
بغیر نقش خوش کودکی نمیبینی
|
|
بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست
|
ترا بس است همین برتری، که بر در تو
|
|
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست
|
تو، مال خلق خدا را نکردهای تاراج
|
|
غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست
|
هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهی دیو
|
|
هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست
|
کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد
|
|
ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست
|
نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی
|
|
ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست
|
نرفتهای به دبستان عجب و خودبینی
|
|
بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست
|
ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا
|
|
بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست
|
طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
|
|
جز آستانهی پندار، سجدهگاهی نیست
|
قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر
|
|
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست
|
شهود محکمهی پادشاه، دیوانند
|
|
ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست
|
تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه
|
|
به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست
|
تو، نقد عمر گرانمایه را نباختهای
|
|
درین جریدهی نو، صفحهی سیاهی نیست
|
به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق
|
|
بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست
|
در آن سفیه که آز و هویست کشتیبان
|
|
غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست
|
کسیکه دایهی حرصش بگاهواره نهاد
|
|
بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست
|
ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است
|
|
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست
|