به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان
|
|
ندیدهام چو تو هیچ آفریده، سرگردان
|
خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز
|
|
بسوی مطبخ شه، یا به کلبهی دهقان
|
گهی ز کاسهی بیچارگان، بری گیپا
|
|
گهی ز سفرهی درماندگان، ربائی نان
|
ز ترکتازی تو، مانده بیوهزن ناهار
|
|
ز حیلهسازی تو، گشته مطبخی نالان
|
چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ
|
|
چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان
|
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی
|
|
قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
|
بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم
|
|
وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان
|
مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ
|
|
سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان
|
نه ماست مانده ز آزت بخانهی زارع
|
|
نه شیر مانده ز جورت، بکاسهی چوپان
|
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم
|
|
شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان
|
تو از چه، ملعبهی دست کودکان شدهای
|
|
بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان
|
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن
|
|
برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان
|
شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی
|
|
بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان
|
مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون
|
|
مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان
|
مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد
|
|
به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان
|
زمانهای نفکندست هیچگاه بدام
|
|
نشانهام ننمودست هیچ تیر و کمان
|
چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی
|
|
چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان
|
شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر
|
|
نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان
|
گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم
|
|
برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان
|
بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم
|
|
نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان
|