پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
|
|
روزگاری داشت ناهموار و سخت
|
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
|
|
هم بلای فقر و هم تیمار بود
|
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
|
|
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
|
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
|
|
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
|
روزها میرفت بر بازار و کوی
|
|
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
|
دست بر هر خودپرستی میگشود
|
|
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
|
هر امیری را، روان میشد ز پی
|
|
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
|
شب، بسوی خانه میمد زبون
|
|
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
|
روز، سائل بود و شب بیمار دار
|
|
روز از مردم، شب از خود شرمسار
|
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
|
|
کس ندادش نه پشیز و نه درم
|
از دری میرفت حیران بر دری
|
|
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
|
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
|
|
دیگرش پای تکاپوئی نماند
|
درهمی در دست و در دامن نداشت
|
|
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
|
رفت سوی آسیا هنگام شام
|
|
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
|
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
|
|
شد روان و گفت کای حی قدیر
|
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
|
|
برگشائی هر گره کایام بست
|
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
|
|
من علیل و کودکانم ناشتا
|
میخرید این گندم ار یک جای کس
|
|
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
|
آن عدس، در شوربا میریختم
|
|
وان عسل، با آب میمیختم
|
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
|
|
جان فدای آنکه درد او یکی است
|