بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه
|
|
بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه
|
ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری
|
|
همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه
|
مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر
|
|
تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه
|
کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ
|
|
گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه
|
مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک
|
|
ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه
|
مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود
|
|
نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه
|
گهر ز کان دل من، برند گوهریان
|
|
پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه
|
نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل
|
|
نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه
|
بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست
|
|
در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه
|
بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند
|
|
مخند خیره، بافتادگان هر سر راه
|
مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن
|
|
سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه
|
قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت
|
|
بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه
|
چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین
|
|
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه
|
گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست
|
|
شنیدهای که بلرزد به پیش باد، گیاه
|
تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر
|
|
مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه
|
خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند
|
|
خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه
|
چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف
|
|
شوند جمله سرانجام، صید این روباه
|
بنای محکمهی روزگار، بر ستم است
|
|
قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه
|
چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم
|
|
چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه
|
کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین
|
|
که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه
|