موشکی را بمهر، مادر گفت
|
|
که بسی گیر و دار در ره ماست
|
سوی انبار، چشم بسته مرو
|
|
که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
|
تله و دام و بند بسیار است
|
|
دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
|
تله مانند خانهایست نکو
|
|
دام، مانند گلشنی زیباست
|
ای بسا رهنما که راهزن است
|
|
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
|
زاهنین میله، گردکان مربای
|
|
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
|
هر کجا مسکنی است، کالائی است
|
|
هر کجا سفرهایست، نان آنجاست
|
تلهی محکمی به پشت در است
|
|
گربهی فربهی است، میان سراست
|
آنچنان رو، که غافلت نکشند
|
|
خنجر روزگار، خون پالاست
|
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
|
|
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
|
اثر خون، چو در رهی بینی
|
|
پا در آن ره منه، که راه بلاست
|
هرگز ایمن مشو، که حملهی چرخ
|
|
گر ز امروز بگذرد، فرداست
|
وقت تاراج و دستبرد، شب است
|
|
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
|
سر میفراز نزد شبرو دهر
|
|
که بسی قامت از جفاش، دوتاست
|
موشک آزرده گشت و گفت خموش
|
|
عقل من، بیشتر ز عقل شماست
|
خبرم هست ز آفت گردون
|
|
تله و دام، دیدهام که کجاست
|
از فراز و نشیب، آگاهم
|
|
میشناسم چه راه، راه خطاست
|
هر کسی جای خویش میداند
|
|
پند و اندرز دیگران بیجاست
|
این سخن گفت و شد ز لانه برون
|
|
نظری تند کرد، بر چپ و راست
|
دید در تلهی نو رنگین
|
|
گردکانی در آهنی پیداست
|
هیچ آگه نشد ز بیخردی
|
|
کاندران سهمگین حصار، چهاست
|
یا در آن روشنی، چه تاریکی است
|
|
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
|
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
|
|
چه مبارک مکان روحافزاست
|
تله گفتا، مایست در بیرون
|
|
بدرون آی، کاین سراچه تراست
|
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
|
|
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
|
جای، تا کی کنی بزیر زمین
|
|
رونق زندگی ز آب و هواست
|
اندرین خانه، بین رهزن نیست
|
|
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
|
نشنیدم بنا، چنین محکم
|
|
گر چه در دهر، صد هزار بناست
|
جای انده، درین مکان شادیست
|
|
جای نان، اندرین سرا حلواست
|
موش پرسید، این کمانک چیست
|
|
تله خندید، کاین کمان قضاست
|
اندر آی و بچشم خویش بین
|
|
کاندرین پردهها، چه شعبدههاست
|
موشک از شوق جست و شد بدرون
|
|
تا که او جست، بانگ در بر خاست
|
بهر خوردن، چو کرد گردن کج
|
|
آهنی رفت و بر گلویش راست
|
رفت سودی کند، زیان طلبید
|
|
خواست بر تن فزاید، از جان کاست
|
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
|
|
گر بچاه است، دم مزن که چراست
|
رسم آزادگان چه میداند
|
|
تیرهبختی که پای بند هوی ست
|
خویش را دردمند آز مکن
|
|
که نه هر درد را امید دواست
|
عزت از نفس دون مجو، پروین
|
|
کاین سیه رای، گمره و رسواست
|