کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
|
|
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
|
همچو جان نیکو نگه میداشتش
|
|
بهتر از لوزینه میپنداشتش
|
هم ضیاع و هم عقارش میشمرد
|
|
هر زمان گرد و غبارش میسترد
|
از نظر باز حسودش مینهفت
|
|
سر خیش میدید و چون گل میشکفت
|
گر بدامانش سرشکی میچکید
|
|
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
|
گر نخی از آستینش میشکافت
|
|
بهر چاره سوی مادر میشتافت
|
نوبت بازی بصحرا و بدشت
|
|
سرگران از پیش طفلان میگذشت
|
فتنه افکند آن قبا اندر میان
|
|
عاریت میخواستندش کودکان
|
جمله دلها ماند پیش او گرو
|
|
دوست میدارند طفلان رخت نو
|
وقت رفتن، پیشوای راه بود
|
|
روز مهمانی و بازی، شاه بود
|
کودکی از باغ میآورد به
|
|
که بیا یک لحظه با من سوی ده
|
دیگری آهسته نزدش مینشست
|
|
تا زند بر آن قبای سرخ دست
|
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
|
|
وقت بازی شد ز تلی واژگون
|
جامهاش از خار و سر از سنگ خست
|
|
این یکی یکسر درید، آن یک شکست
|
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
|
|
پارگیهای قبا دید و گریست
|
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
|
|
او برای جامه از چشم آب ریخت
|
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
|
|
همچو آن طفلیم ما در این طریق
|
جامهی رنگین ما آز و هوی است
|
|
هر چه بر ما میرسد از آز ماست
|
در هوس افزون و در عقل اندکیم
|
|
سالها داریم اما کودکیم
|
جان رها کردیم و در فکر تنیم
|
|
تن بمرد و در غم پیراهنیم
|