به درویشی، بزرگی جامهای داد
|
|
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
|
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
|
|
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
|
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
|
|
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
|
کسی را قدرت بذل و کرم بود
|
|
که دیناریش در جای درم بود
|
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
|
|
بجان پرداز و با تن سرگران باش
|
تن خاکی به پیراهن نیرزد
|
|
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
|
ره تن را بزن، تا جان بماند
|
|
ببند این دیو، تا ایمان بماند
|
قبائی را که سر مغرور دارد
|
|
تن آن بهتر که از خود دور دارد
|
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
|
|
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
|
از آن معنی نشستم بر سر راه
|
|
که تا از ره شناسان باشم آگاه
|
مرا اخلاص اهل راز دادند
|
|
چو جانم جامهی ممتاز دادند
|
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
|
|
بدین دست و در افکندیم از آندست
|
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
|
|
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
|
در تاریک حرص و آز بستیم
|
|
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
|
همه پستی ز دیو نفس زاید
|
|
همه تاریکی از ملک تن آید
|
چو جان پاک در حد کمال است
|
|
کمال از تن طلب کردن وبال است
|
چو من پروانهام نور خدا را
|
|
کجا با خود کشم کفش و قبا را
|
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
|
|
ازین تاریک جا دامن کشیدند
|
گرانباری ز بار حرص و آز است
|
|
وجود بی تکلف بی نیاز است
|
مکن فرمانبری اهریمنی را
|
|
منه در راه برقی خرمنی را
|
چه سود از جامهی آلودهای چند
|
|
خیال بوده و نابودهای چند
|
کلاه و جامه چون بسیار گردد
|
|
کله عجب و قبا پندار گردد
|
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
|
|
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
|
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
|
|
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
|
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
|
|
نماند چهرهی جان را صفائی
|
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
|
|
زند طبع زبون هر لحظه راهی
|