نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
|
|
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست
|
چرا بدین صفت از آفتاب سوختهای
|
|
مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست
|
شکوفههای من از روشنی چو خورشیدند
|
|
ببرگ و شاخهی من، ذرهی غباری نیست
|
چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
|
|
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست
|
شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
|
|
بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست
|
مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
|
|
ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست
|
جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
|
|
بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست
|
تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
|
|
خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست
|
از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
|
|
کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست
|
شکستگی و درستی تفاوتی نکند
|
|
من و ترا چون درین بوستان قراری نیست
|
ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
|
|
ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست
|
بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
|
|
گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست
|
تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
|
|
حصاریان قضا را ره فراری نیست
|
گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
|
|
به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست
|
هر آن قماش کزین کارگه برون آید
|
|
تام نقش فریب است، پود و تاری نیست
|
هر آنچه میکند ایام میکند با ما
|
|
بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست
|
بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
|
|
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست
|
کدام غنچه که خونش بدل نمیجوشد
|
|
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست
|
کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
|
|
کدام باغ که یکروز شورهزاری نیست
|
کدام قصر دل افروز و پایهی محکم
|
|
که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست
|
اگر سفینهی ما، ساحل نجات ندید
|
|
عجب مدار، که این بحر را کناری نیست
|