به ماه دی، گلستان گفت با برف
|
|
که ما را چند حیران میگذاری
|
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
|
|
چه خواهد بود گر زین پس نباری
|
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
|
|
بسی کردی بخوبان سوگواری
|
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
|
|
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
|
هزاران غنچه نشکفته بردی
|
|
نوید برگ سبزی هم نیاری
|
چو گستردی بساط دشمنی را
|
|
هزاران دوست را کردی فراری
|
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
|
|
ز ما ناید بجز تیمارخواری
|
هزاران راز بود اندر دل خاک
|
|
چه کردستیم ما جز رازداری
|
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
|
|
نکردم هیچگه ناسازگاری
|
بهار از دکهی من حله گیرد
|
|
شکوفه باشد از من یادگاری
|
من آموزم درختان کهن را
|
|
گهی سرسبزی و گه میوهداری
|
مرا هر سال، گردون میفرستد
|
|
به گلزار از پی آموزگاری
|
چمن یکسر نگارستان شد از من
|
|
چرا نقش بد از من مینگاری
|
به گل گفتم رموز دلفریبی
|
|
به بلبل، داستان دوستاری
|
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
|
|
فرا گیرند درس کامکاری
|
چو من گنجور باغ و بوستانم
|
|
درین گنجینه داری هر چه داری
|
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
|
|
ز دوران بدین بی اعتباری
|
هزاران گنج را گشتم نگهبان
|
|
بدین بی پائی و ناپایداری
|
دل و دامن نیالودم به پستی
|
|
بری بودم ز ننگ بد شعاری
|
سپیدم زان سبب کردن در بر
|
|
که باشد جامهی پرهیزکاری
|
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
|
|
هزاران کار کردم گر شماری
|
برای خواب سرو و لاله و گل
|
|
چه شبها کردهام شب زندهداری
|
به خیری گفتم اندر وقت سرما
|
|
که میل خواب داری؟ گفت آری
|
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
|
|
که ایمن باشی از باز شکاری
|
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
|
|
که باید صبر کرد و بردباری
|
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
|
|
ننوشد می بوقت هوشیاری
|
فشردم نرگس مخمور را گوش
|
|
که تا بیرون کند از سر خماری
|
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
|
|
بگفت ار راست باید گفت، یاری
|
ز برف آماده گشت آب گوارا
|
|
گوارائی رسد زین ناگواری
|
بهار از سردی من یافت گرمی
|
|
منش دادم کلاه شهریاری
|
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
|
|
نمیکردیم گر ما پردهداری
|
اگر یکسال گردد خشکسالی
|
|
زبونی باشد و بد روزگاری
|
از این پس، باغبان آید به گلشن
|
|
مرا بگذشت وقت آبیاری
|
روان آید به جسم، این مردگانرا
|
|
ز باران و ز باد نو بهاری
|
درختان، برگ و گل آرند یکسر
|
|
بدل بر فربهی گردد نزاری
|
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
|
|
نه بیهوده است این چشم انتظاری
|
نثارم گل، ره آوردم بهار است
|
|
رهآورد مرا هرگز نیاری
|
عروس هستی از من یافت زیور
|
|
تو اکنون از منش کن خواستگاری
|
خبر ده بر خداوندان نعمت
|
|
که ما کردیم این خدمتگذاری
|