عالمی طعنه زد به نادانی
|
|
که بهر موی من دو صد هنر است
|
چون توئی را به نیم جو نخرند
|
|
مرد نادان ز چارپا بتر است
|
نه تن این، بر دل تو بار بلاست
|
|
نه سر این، بر تن تو درد سر است
|
بر شاخ هنر چگونه خوری
|
|
تو که کارت همیشه خواب و خور است
|
نشود هیچگاه پیرو جهل
|
|
هر که در راه علم، رهسپر است
|
نسزد زندگی و بیخبری
|
|
مرده است آنکه چون تو بیخبر است
|
ره آزادگان، دگر راهی است
|
|
مردمی را اشارتی دگر است
|
راحت آنرا رسد که رنج برد
|
|
خرمن آنرا بود که برزگر است
|
هنر و فضل در سپهر وجود
|
|
عالم افروز چون خور و قمر است
|
گر تو هفتاد قرن عمر کنی
|
|
هستیت هیچ و فرصتت هدر است
|
سر ما را بسر بسی سوداست
|
|
ره ما را هزار رهگذر است
|
نه شما را از دهر منظوری است
|
|
نه کسی را سوی شما نظر است
|
همهی خلق، دوستان منند
|
|
مگسانند هر کجا شکر است
|
همچو مرغ هوا سبک بپرم
|
|
که مرا علم، همچو بال و پر است
|
وقت تدبیر، دانشم یار است
|
|
روز میدان، فضیلتم سپر است
|
باغ حکمت، خزان نخواهد دید
|
|
هر زمان جلوهایش تازهتر است
|
همتراز وی گنج عرفان نیست
|
|
هر چه در کان دهر، سیم و زر است
|
عقل، مرغ است و فکر دانهی او
|
|
جسم راهی و روح راهبر است
|
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
|
|
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
|
صبح ما شامگه نخواهد داشت
|
|
آفتاب شما به باختر است
|
تو ز گفتار من بسی بتری
|
|
آنچه گفتم هنوز مختصر است
|
گفت ما را سر مناقشه نیست
|
|
این چه پر گوئی و چه شور و شر است
|
بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
|
|
که نه هر جنگجوی را ظفر است
|
فضل، خود همچو مشک، غماز است
|
|
علم، خود همچو صبح، پرده در است
|
چون بنائی است پست، خود بینی
|
|
که نهاش پایه و نه بام و در است
|
گفتهی بی عمل چو باد هواست
|
|
ابره را محکمی ز آستر است
|
هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
|
|
تا عمل نیست، علم بی اثر است
|
خویش را خیره بی نظیر مدان
|
|
مادر دهر را بسی پسر است
|
اگرت دیدهایست، راهی پوی
|
|
چند خندی بر آنکه بی بصر است
|
نیکنامی ز نیک کاری زاد
|
|
نه ز هر نام، شخص نامور است
|
خویشتن خواه را چه معرفتست
|
|
شاخه عجب را چه برگ و بر است
|
از سخن گفتن تو دانستم
|
|
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است
|
در تو برقی ز نور دانش نیست
|
|
همه باد بروت بی ثمر است
|
اگر این است فضل اهل هنر
|
|
خنکا آن کسی که بی هنر است
|