با دوک خویشن، پیرزنی گفت وقت کار
|
|
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
|
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
|
|
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
|
ابر آمد و گرفت سر کلبهی مرا
|
|
بر من گریست زار که فصل شتا رسید
|
جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
|
|
هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید
|
بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
|
|
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید
|
بر بست هر پرنده در آشیان خویش
|
|
بگریخت هر خزنده و در گوشهای خزید
|
نور از کجا به روزن بیچارگان فتد
|
|
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید
|
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
|
|
خونابهی دلم ز سر انگشتها چکید
|
یک جای وصله در همهی جامهام نماید
|
|
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
|
دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
|
|
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
|
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
|
|
بوی طعام خانهی همسایگان شنید
|
ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
|
|
هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید
|
پرویزنست سقف من، از بس شکستگی
|
|
در برف و گل چگونه تواند کس آرمید
|
هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
|
|
بر بم و سقف ریختهام تارها تنید
|
در باغ دهر بهر تماشای غنچهای
|
|
بر پای من بهر قدمی خارها خلید
|
سیلابهای حادثه بسیار دیدهام
|
|
سیل سرشک زان سبب از دیدهام دوید
|
دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
|
|
اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید
|
پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند
|
|
بیهودهاش مکوب که سر دست این حدید
|