با یکی مردک کناس همی گفتم دی
|
|
تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
|
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
|
|
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
|
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
|
|
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
|
کار فرمای دهد رونق کار من و تو
|
|
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
|
کار فرمای مرا پایهی من معلومست
|
|
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
|
باز چون گاو خراس از تو و از پایهی تو
|
|
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
|
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
|
|
کردهی دانم و پرداخته و پیوستست
|
یا چنان داند کین عمر عزیز علما
|
|
همچو روز و شب جهال متاع رستست
|
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
|
|
که ترا از سر پندار در آن پی خستست
|
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
|
|
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
|
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
|
|
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
|