چون صدراعظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی از سمرقند بازآمد و سلطان تشریفش فرمود اعدا بر او افتریها کردند در دفع آن افتریها انوری این قصیده بگفت

سه ماهه فراقت بر اهل خراسان بسی سال بودست آسان و آسان
به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت خبر داشت کس را تن از دل دل از جان
زبان بود در کامها بی‌تو خنجر نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان
یکی از تف سینه در قعر دوزخ یکی از نم دیده در موج طوفان
ز بس خار هجر تو در دیده و دل ز خونابه رخسارها چون گلستان
چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان
از آن بیم کز کافریهای گردون نباید که کاری رود نابسامان
دعاگوی جان تو خلقی موحد مددخواه جاه تو شهری مسلمان
کدامین سعادت بود بیشتر زین که باز آمدی در سعادات الوان
مگر طاعتی کرده بودست خالص زمین سمرقند در حق یزدان
اگر این نبودست آلوده گشتست زمین خراسان به نوعی ز عصیان
که مستوجب فرقتت شد سه ماه این که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن
ایا چرخ در پیش قدر تو واله و یا ابر در پیش دست تو حیران
تویی آنکه در مجلست بخت ساقی تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان
به کوی کمال تو در، عقل ناقص به خوان سخای تو بر، جود مهمان
کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان
زمین هرکجا امن تو نیست فتنه جهان هرکجا عدل تو نیست ویران
کمر پیش حکم تو بربسته جوزا کله پیش قدر تو بنهاده کیوان
اثرهای کین تو چون نحس عقرب نظرهای لطف تو چون سعد میزان
ز مسطور کلکت شود مرده زنده مگر در دوات تو هست آب حیوان