ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
|
|
کز قربت تو لاف زمین بوس میزنم
|
تا دامن بساط ترا بوسه دادهام
|
|
بر جیب چرخ میسپرد پای دامنم
|
تا پای بر مساکن صحنت نهادهام
|
|
پیوسته با تجلی طورست مسکنم
|
با برکهی تو رای نباشد به کوثرم
|
|
با روضهی تو یاد نیاید ز گلشنم
|
دور از سعادت تو درین روزها دلم
|
|
کز دوری بساط تو خون بود در تنم
|
با جان دلشکسته که در عهد من مباد
|
|
گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم
|
میگفت بیبساط همایون چگونهای
|
|
گفتا چنان که دانی جانی همی کنم
|
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست
|
|
نی از فراق بارگهش اشک و شیونم
|
آن دوستکام خواجهی دنیا کز اعتقاد
|
|
بیبندگیش دشمن خویش و چه دشمنم
|
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت
|
|
با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم
|
با این همه کمال تو در هر مباحثه
|
|
آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم
|
زایندگی خاطر آبستنم چه سود
|
|
چون از نتیجهی خلف اینجا سترونم
|
از روز روشن و شب تیره نهفتهاند
|
|
اندازهی کمال تو وین هست روشنم
|
چون تیر فکرتم به نشانه نمیرسد
|
|
معذور باشم ار سپر عجز بفکنم
|
با جان من اگرنه هوای ترا رگیست
|
|
خون خشکباد در رگ جان همچو روینم
|
یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو
|
|
تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم
|
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را
|
|
آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم
|
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم
|
|
گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم
|
ور سایهی عنایت تو بر سرم فتد
|
|
خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم
|
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی
|
|
دستان آب و روغن ایام توسنم
|