تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
|
|
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
|
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
|
|
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
|
پیموده گشت عمر به پیمانهی نفس
|
|
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
|
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
|
|
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
|
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
|
|
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
|
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
|
|
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
|
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
|
|
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
|
از کحل شب چو دیدهی ناهید شب گمار
|
|
روشن شود چو اختر طبع منورم
|
خورشید غم ز چشمهی دل سر برآورد
|
|
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
|
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
|
|
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
|
دست زمانه جدول انده به من کشید
|
|
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
|
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
|
|
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
|
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
|
|
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
|
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
|
|
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
|
بیآب شد چو چشمهی خورشید روزگار
|
|
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
|
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
|
|
کز خانهی حوادث چون حلقه بر درم
|
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
|
|
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
|
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
|
|
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
|
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
|
|
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
|
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
|
|
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
|