قال فی‌التفاخر و شکایة الزمان

گلهای بوستان سخن را چو گلبنم عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دسته‌ی گلم وز بحر طبع با صدف لل ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب گویی بر آسمان سخن چشمه‌ی خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
باده‌ی لطیف نظم مرا بین که کلک چون سرمست می‌خرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت بگذارم این سرای مجازی و بگذرم