قال فی‌التفاخر و شکایة الزمان

تا از حد جهان ننهم پای خود برون گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش من چون خیال بسته‌ی تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد استاد غیب تخته‌ی تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیده‌ی جهان ز لطافت چو لعبتم بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند در پرده‌ی جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست بر آسمان جان چو عطارد سخنورم