قال فی‌التفاخر و شکایة الزمان

ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم
در صفه‌ی دل از پی آزادی جهان هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم