دزد تو شد این زمانهی ریمن
|
|
آن به که نگردیش به پیرامن
|
گر برتریت دهد فروتن شو
|
|
ور ایمنیت دهد مشو ایمن
|
کشته است هماره خنجر گیتی
|
|
نه دوست شناختست نه دشمن
|
امروز گذشت و بگذرد فردا
|
|
دی رفته و رفتنی بود بهمن
|
بی نیش، عسل که خورد ازین کندو
|
|
بی خار، که چید گل ازین گلشن
|
این بیهنر آسیای گردنده
|
|
سائیده هزارها سر و گردن
|
ایام بود چو شبروی چابک
|
|
یا همچو یکی سیاهدل رهزن
|
ما را ببرند بی گمان روزی
|
|
زین کهنه سرای بی در و روزن
|
روغن بچراغ جان ز علم افزای
|
|
کم نور بود چراغ کم روغن
|
از گندم و کاه خویش آگه باش
|
|
تو خرمنی و سپهر پرویزن
|
خواهی که نه تلخ باشدت حاصل
|
|
در مزرعه تخم تلخ مپراکن
|
هنگام زراعت آنچه کشتستی
|
|
آنت برسد بموسم خرمن
|
گر سوی تو دیو نفس ره یابد
|
|
تاریک نمایدت دل روشن
|
بی شبهه فرشته اهرمن گردد
|
|
چندی چو شود رفیق اهریمن
|
ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت
|
|
زین بیش چه میتوان خرید از من
|
زین باغ که باغبانیش کردی
|
|
جز خار ترا چه ماند در دامن
|
مرغان ترا همی کشد رو به
|
|
همیان ترا همی برد رهزن
|
تا پای بود، راه ادب میرو
|
|
تا دست بود، در هنر میزن
|
یک جامه بخر که روح را شاید
|
|
بس دیبه خریدی و خز ادکن
|
مرجان خرد ز بحر جان آورد
|
|
مینای دل از شراب عقل آکن
|
بی دست چه زور بود بازو را
|
|
بی گاو چه کار کرد گاو آهن
|
از چاه دروغ و ذل بدنامی
|
|
باید به طناب راستی رستن
|
باید ز سر این غرور را راندن
|
|
باید ز دل این غبار را رفتن
|
کس شمع نسوخت زین فروزینه
|
|
کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن
|
خواهی که نیفکنند در دامت
|
|
دیوان وجود را به دام افکن
|
در دفتر نفس درسها خواندی
|
|
در مکتب مردمی شدی کودن
|
گر مست هنوز کورهی هستی
|
|
سرد از چه زنیم مشت بر آهن
|
جز باد نبیختیم در غربال
|
|
جز آب نکوفتیم در هاون
|
جان گوهر و جسم معدنست آنرا
|
|
روزی ببرند گوهر از معدن
|
گر کج روشی، براستی بگرای
|
|
آئینهی راستگوی را مشکن
|
از پردهی عنکبوت عبرت گیر
|
|
بر بام و در وجود، تاری تن
|