در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک ز انگشت پای پاچه‌ی شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفه‌ی آجال خصم را از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حمله‌ی تو به دشمن خبر برد کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام القابت ای خلاصه‌ی اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته بر دامن سپهر به مسمار روزگار