عاقل از کار بزرگی طلبید
|
|
تکیه بر بیهده گفتار نداشت
|
آب نوشید چو نوشابه نیافت
|
|
درم آورد چو دینار نداشت
|
بار تقدیر بسانی برد
|
|
غم سنگینی این بار نداشت
|
با گرانسنگی و پاکی خو کرد
|
|
همنشینان سبکسار نداشت
|
دانه جز دانهی پرهیز نکشت
|
|
توشهی آز در انبار نداشت
|
اندرین محکمهی پر شر و شور
|
|
با کسی دعوی پیکار نداشت
|
آنکه با خوشه قناعت میکرد
|
|
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
|
کار جان را به تن سفله مده
|
|
زانکه یک کار سزاوار نداشت
|
جان پرستاری تن کرد همی
|
|
چو خود افتاد، پرستار نداشت
|
چه عجب ملک دل ار ویران شد
|
|
همه دیدیم که معمار نداشت
|
زهد و امساک تن از توبه نبود
|
|
کم از آن خورد که بسیار نداشت
|
کار خود را همه با دست تو کرد
|
|
نفس جز دست تو افزار نداشت
|
روح چون خانهی تن خالی کرد
|
|
دگر این خانه نگهدار نداشت
|
تن در این کارگه پهناور
|
|
سالها ماند ولی کار نداشت
|
به هنر کوش که دیبای هنر
|
|
هیچ بافنده ببازار نداشت
|
هیچ دانی چه کسی گشت استاد
|
|
آنکه شاگرد شد و عار نداشت
|
کار گیتی همه ناهمواریست
|
|
این گذرگه ره هموار نداشت
|
دیده گر دام قضا را میدید
|
|
هرگز این دام گرفتار نداشت
|
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
|
|
خبر این خفته ز بیدار نداشت
|
گل امید ز آهی پژمرد
|
|
آه از این گل که بجز خار نداشت
|
زینهمه گوهر تابنده که هست
|
|
اشک بود آنکه خریدار نداشت
|
در میان همه زرهای عیار
|
|
زر جان بود که معیار نداشت
|
دل پاک آینهی روی خداست
|
|
این چنین آینه زنگار نداشت
|
تن که بر اسب هوی عمری تاخت
|
|
نشد آگاه که افسار نداشت
|
آنکه جز بید و سپیدار نکشت
|
|
ز که پرسد که چرا بار نداشت
|
دهر جز خانهی خمار نبود
|
|
زانکه یک مردم هشیار نداشت
|
اندرین پرتگه بی پایان
|
|
هیچکس مرکب رهوار نداشت
|
قلم دهر نوشت آنچه نوشت
|
|
سند و دفتر و طومار نداشت
|
پردهی تن رخ جان پنهان کرد
|
|
کاش این پرده برخسار نداشت
|