آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
|
|
از رهزن ایام در امانست
|
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
|
|
بر دوش تو این بار بس گرانست
|
اسبی که تو را میبرد بیک عمر
|
|
بنگر که بدست کهاش عنانست
|
مردمکشی دهر، بی سلاح است
|
|
غارتگری چرخ، ناگهانست
|
خودکامی افلاک آشکار است
|
|
از دیدهی ما خفتگان نهانست
|
افسانهی گیتی نگفته پیداست
|
|
افسونگریش روشن و عیانست
|
هر غار و شکافی بدامن کوه
|
|
با عبرت اگر بنگری دهانست
|
بازیچهی این پرده، سحربازیست
|
|
بی باکی این دست، داستانست
|
دی جغد به ویرانهای بخندید
|
|
کاین قصر ز شاهان باستانست
|
تو از پی گوری دوان چو بهرام
|
|
آگه نه که گور از پیت دوانست
|
شمشیر جهان کند مینماند
|
|
تا مستی و خواب تواش فسان است
|
بس قافلهی گم گشته است از آنروز
|
|
کاین گمشده، سالار کاروانست
|
بس آدمیان پای بند دیوند
|
|
بسیار سر اینجا بر آستانست
|
از پای در افتد به نیمهی راه
|
|
آن رفته که بی توشه و توانست
|
زین تیره تن، امید روشنی نیست
|
|
جانست چراغ وجود، جانست
|
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
|
|
هنگام گل از سعی باغبانست
|
دل را ز چه رو شورهزار کردی
|
|
خارش بکن ایدوست، بوستانست
|
خون خورده و رخسار کرده رنگین
|
|
این لعل که اندر حصار کانست
|
آری، سمن و لاله روید از خاک
|
|
تا ابر بهاری گهر فشانست
|
در کیسهی خود بین که تا چه داری
|
|
گیرم که فلان گنج از فلانست
|
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
|
|
بالاتر از اندیشه و گمانست
|
ای چشمهی کوچک بچشم فکرت
|
|
بحریست که بی کنه و بی کرانست
|
اینجا نرسد کشتی بساحل
|
|
گر زانکه هزارانش بادبانست
|
بر پر که نگردد بلند پرواز
|
|
مرغیکه درین پست خاکدانست
|
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
|
|
در مطبخ ما مشتی استخوانست
|
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
|
|
هر چند تو را عرصه آسمانست
|
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
|
|
نیکی است که پاینده در جهانست
|
گر عمر گذاری به نیکنامی
|
|
آنگاه تو را عمر جاودانست
|
در ملک سلیمان چرا شب و روز
|
|
دیوت بسر سفره میهمانست
|
پیوند کسی جوی کاشنائی است
|
|
اندوه کسی خور که مهربانست
|
مگذار که میرد ز ناشتائی
|
|
جان را هنر و علم همچو نانست
|
فضل است چراغی که دلفروزست
|
|
علم است بهاری که بی خزانست
|
چوگان زن، تا بدستت افتد
|
|
این گوی سعادت که در میانست
|
چون چیره بدین چار دیو گردد
|
|
آنکس که چنین بیدل و جبانست
|
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
|
|
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
|
بس تیرزنان را نشانه کردست
|
|
این تیر که در چلهی کمانست
|
در لقمهی هر کس نهفته سنگی
|
|
بر خوان قضا آنکه میزبانست
|
یکرنگی ناپایدار گردون
|
|
کم عمرتر از صرصر و دخانست
|
فرصت چو یکی قلعهایست ستوار
|
|
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
|
کالا مخر از اهرمن ازیراک
|
|
هر چند که ارزان بود گرانست
|
آن زنده که دانست و زندگی کرد
|
|
در پیش خردمند، زنده آنست
|
آن کو بره راست میزند گام
|
|
هر جا که برد رخت، کامرانست
|
بازیچهی طفلان خانه گردد
|
|
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
|
آلوده کنی خاطر و ندانی
|
|
کالایش دل، پستی روانست
|
هیزم کش دیوان شد، زبونیست
|
|
روزی خور دونان شدن هوانست
|
ننگ است بخواری طفیل بودن
|
|
مانند مگس هر کجا که خوانست
|
این سیل که با کوه میستیزد
|
|
بیغ افکن بسیار خانمانست
|
بندیش ز دیوی که آدمی روست
|
|
بگریز ز نقشی که دلستانست
|
در نیمهی شب، نالهی شباویز
|
|
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
|
از منقبت و علم، نیم ارزن
|
|
ارزندهتر از گنج شایگانست
|
کردار تو را سعی رهنمونست
|
|
گفتار تو را عقل ترجمانست
|
عطار سپهرت زریر بفروخت
|
|
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
|
در قیمت جان از تو کار خواهند
|
|
این گنج مپندار رایگانست
|
اطلس نتوان کرد ریسمان را
|
|
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
|
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
|
|
در جوی تو این آب تا روانست
|
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
|
|
تا بر سر این غنچه سایبانست
|
برزیگری آموختی و کشتی
|
|
این دانه زمانی که مهرگانست
|
مسپار به تن کارهای جان را
|
|
این بی هنر از دور پهلوانست
|
یاری نکند با تو خسرو عقل
|
|
تا جهل بملک تو حکمرانست
|
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
|
|
هنگام درو، حاصلت همانست
|
هر نکته که دانی بگوی، پروین
|
|
تا نیروی گفتار در زبانست
|