چو باز آورید آن گرانمایه کین
|
|
بر اسپ زریری برافگند زین
|
خرامید تازان به آوردگاه
|
|
به سه بهره کرد آن کیانی سپاه
|
از آن سه یکی را به بستور داد
|
|
پس آن سپهدار فرخ نژاد
|
دگر بهره را بر برادر سپرد
|
|
بزرگان ایران و مردان گرد
|
سیم بهره را سوی خود باز داشت
|
|
که چون ابر غرنده آواز داشت
|
چو بستور فرخنده و پاک تن
|
|
دگر فرش آورد شمشیر زن
|
به هم ایستادند از پیش اوی
|
|
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
|
همیدون ببستند پیمان برین
|
|
که گر تیغ دشمن بدرد زمین
|
نگردیم یک تن ازین جنگ باز
|
|
نداریم زین بدکنان چنگ باز
|
بر اسپان بکردند تنگ استوار
|
|
برفتند یکدل سوی کارزار
|
چو ایشان فگندند اسپ از میان
|
|
گوان و جوانان ایرانیان
|
بهم جمله از جای برخاستند
|
|
جهان را به جوشن بیاراستند
|
ازیشان بکشتند چندان سپاه
|
|
کز آن تنگ شد جای آوردگاه
|
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
|
|
کز آن آسیاها به خون بر بگشت
|
چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش
|
|
ابا نامداران و مردان خویش
|
گو گردکش نیزه اندر نهاد
|
|
بر آن گردگیران یبغونژاد
|
همی دوختشان سینهها باز پشت
|
|
چنان تا همه سرکشان را بکشت
|
چو دانست خاقان که ماندند بس
|
|
نیارد شدن پیش او هیچ کس
|
سپه جنب جنبان شد و کار گشت
|
|
همی بود تا روز اندر گذشت
|
همانگاه اندر گریغ اوفتاد
|
|
بشد رویش اندر بیابان نهاد
|
پس اندر نهادند ایرانیان
|
|
بدان بی مره لشکر چینیان
|
بکشتند زیشان به هر سو بسی
|
|
نبخشودشان ای شگفتی کسی
|