خرامان شو ای خامهی گنج ریز
|
|
به در سفتن الماس را دار تیز
|
سخن را چنان پایه بر کش به ماه
|
|
که بوسد به جرأت کف پای شاه
|
علاء دین اسکندر تاج بخش
|
|
زرفعت به گردون روان کرد رخش
|
محمد جهانگیر حیدر مصاف
|
|
که از پیش او پس خزد کوه قاف
|
هنرمندکش برگ نبود فراخ
|
|
چه میوه دهد دیگری را ز شاخ
|
به شهر این مثل شهرهی عالمست
|
|
که هرکش هنر بیش روزی کم است
|
مرا صد فغان زین هنرهای خام
|
|
که نزد خرد هست عیبش تمام
|
همه روز عمرم به خفتن گذشت
|
|
شب من در افسانه گفتن گذشت
|
نخست آرم از رزم خاقان سخن
|
|
که دیدم به تاریخهای کهن
|
نظامی که کرد آن جریده نگاه
|
|
در آشتی زد میان دو شاه
|
دگر گونه خواندم من این راز را
|
|
دگرگون زدم لابد این ساز را
|
وگرنه لطافت ندارد بسی
|
|
که مر گفته را باز گوید کسی
|
به تاریخ شاهان پیشین و حال
|
|
چنان خواندم این حرف دیرینه سال
|
که دولت چو رو در سکندر نهاد
|
|
سران را به درگاه او سر نهاد
|
در آفاق نام ظفر زنده کرد
|
|
بزرگان آفاق را بنده کرد
|
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت
|
|
به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
|
رها کرد بر دیگران راه را
|
|
به خاقان چین راند بنگاه را
|
بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام
|
|
همی کرد منزل به منزل خرام
|
به خاقان چین داد ز او رنگ روم
|
|
پامی که پولاد را کرد موم
|
که بر ما چو کرد ایزد کار ساز
|
|
در کارسازی و اقبال باز
|
درین دم که بند قبا را به کین
|
|
به بستیم بر چین و خاقان چین
|
اگر سر در آری و فرمان بری
|
|
به آزادی از تیغ ما جان بری
|
و گر نه بدین هندی آب دار
|
|
بر ارم ز ترکان چینی دمار
|
نپوشیده بشنید و برداشت راه
|
|
به خاقان رسانید پیغام شاه
|
جهاندار خاقان فرخنده بخت
|
|
دل آزرده شد زان نمودار سخت
|
پس آنگه به آینده داد از ستیز
|
|
یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز
|
بدو گفت آنجا براین هر دو چیز
|
|
که هست اندرین هر دو رمزی عزیز
|
بگو آنچه گویی خطا و صواب
|
|
منت زین بتر باز گویم جواب
|
گر آهن هوس داری اینک به دست
|
|
وگر گنج و زر بایدت خاک هست
|
شتابان ز خاقان دو حمال راز
|
|
رسیدند پیش سکندر فراز
|
نموداری آورده دادند پیش
|
|
نمودند راز ره آورد خویش
|
سکندر بخندید از ان داوری
|
|
دران نکته دید از فلک یاوری
|
به آینهی شاه چین باز گفت
|
|
که تدبیر ما گشت با کام جفت
|
ز خاقان بما کاین دو کالا رسید
|
|
نموداری از فتح والا رسید
|
چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد
|
|
کنون کی تواند سر از تیغ برد
|
دگر آنکه بر ما فرستاد خاک
|
|
نشان خود از خاک چین کرد پاک
|
گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین
|
|
زمین را به من داد خاقان چین
|
فرستاده زان پاسخ نغزوار
|
|
سرو پای گم کرده بی مغزوار
|
هراسان به درگاه خاقان شتافت
|
|
فرو ریخت پیشش جوابی که یافت
|
بجوشید خاقان و شد خشمناک
|
|
خیال محابا ز دل کرد پاک
|
فرستاد فرمان که بر عزم کار
|
|
فراهم شود لشکر از هر دیار
|
ز آب الق تا به دریای چین
|
|
چو دریای چین شد ز لشکر زمین
|
رسولی فرستاد بر شاه روم
|
|
که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم
|
تو ای تاجور کامدی در نبرد
|
|
به مردی کن این داوری نی به مرد
|
به پیکار اگر با منی کینه سنج
|
|
سپه را چه بیوده داری برنج؟
|
چو کاری میان من و تست بس
|
|
چه جوئیم فریاد فریاد رس
|
بیا تا به هم دست بیرون کنیم
|
|
زره در خوی و تیغ در خون کنیم
|
زما هر دو تن هر که ماند به جای
|
|
بود بر سر روم و چین کدخدای
|
چو نزد سکندر رسید این پیام
|
|
در ان کام جویی دلش یافت کام
|
سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ
|
|
بر انسان که نخجیر جوید پلنگ
|
میانجی به خاقان خیر گفت باز
|
|
که اینک برزم آمد ان رزم ساز
|
روان شد به جولانگری ساخته
|
|
ز رخت بقا خانه پرداخته
|
چو پیلان جنگی دران لعیگاه
|
|
در آمد به شطرنج بازی دو شاه
|
نخست از کمان ناوک انداختند
|
|
ز یکدیگر آماجگه ساختند
|
چو بودند هر دو هنرمند و چست
|
|
نیامد بر آماج تیری درست
|
ز ناوک سوی نیزه بردند دست
|
|
زهر دو در ان نیز مویی نخست
|
به شمشیر گشتند دست آزمای
|
|
دران هم نشد قالبی زخم سای
|
چو کردند چندان که بود از هنر
|
|
نگشتند فیروز بر یکدگر
|
به نیروی بازوی پولاد لخت
|
|
دوال کمرها گرفتند سخت
|
چو پیلان که خرطوم در هم زنند
|
|
به پیچند و خرطوم را خم زنند
|
به تاب و توان در هم آمیختند
|
|
قیامت ز یکدیگر انگیختند
|
هم آخر قوی دست شد شاه روم
|
|
ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
|
فرس تاخت باز و برافراخته
|
|
ز بازو کسی را ستون ساخته
|
خروش از صف رومیان شد به ابر
|
|
ز ترکان چینی تهی گشت صبر
|
در افتاد در قلب خاقان شکست
|
|
برآورد رومی به تاراج دست
|
سکندر بفرمود تا بیدریغ
|
|
سلاح افگنان را نرانند تیغ
|
به پیمان شه زینهاری کنند
|
|
بران زینهار استواری کنند
|
و گر کس به مردی برابر شود
|
|
نکوشند کز تیغ بی سر شود
|
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند
|
|
چو در تابد آماج تیرش کنند
|
کشایندهی نافهی این سواد
|
|
سر نافهی چین بدینسان کشاد
|
که چون فرخ اسکندر سرفراز
|
|
به فیروزی از ملک چین گشت باز
|
بهین روزییی از موسم نوبهار
|
|
که گیتی شد از خر می چون نگار
|
هم از اول بامداد آفتاب
|
|
بفرخنده طالع در آمد ز خواب
|
ز باد بهاری هوا مشک بوی
|
|
عروس جهان ز آب گل شسته روی
|
شده جلوهگر نازنینان باغ
|
|
رخ آراسته هر یکی چون چراغ
|
بساط گل از سبزه گلشن شده
|
|
چراغ گل از باد روشن شده
|
به لاله ز فردوس جام آمده
|
|
ز رضوان به گلبن سلام آمده
|
شده مشکبو غنچه در زیر پوست
|
|
چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
|
بنفشه سر زلف را خم زده
|
|
گره در دل غنچه محکم زده
|
ز بس تری اندام زیبای گل
|
|
شده پاره پاره سرا پای گل
|
شده سرخ گل مفرش بوستان
|
|
به صحرا برون آمده دوستان
|
هوا بر سر سبزه میریخت سیم
|
|
مراغه همی کرد بر گل نسیم
|
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته
|
|
بهر نغمه گل بن سر انداخته
|
ازان نغمه کو غارت هوش کرد
|
|
مغنی تر نم فراموش کرد
|
غزل خوانی بلبل صبح خیز
|
|
تمنای میخوارگان کرد تیز
|
ز آواز دراج و رقص تذرو
|
|
سبک گشت در خاستن پای سرو
|
ز نالیدن قمری خوش نوا
|
|
کبوتر معلق زنان در هوا
|
بهر سو گل و غنچه نوشخند
|
|
ملک در میان همچو سرو بلند
|
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود
|
|
دلش همبران دلبر خویش بود
|
نشانده صنم را به پهلوی خود
|
|
چو آیینه نزدیک زانوی خود
|
بهر دورش آن ساقی نیم خواب
|
|
ز لب نقل می داد و از کف شراب
|
به عشرت نشسته دو سرو جوان
|
|
پیاپی شده دوستگانی روان
|
ملک عاشق رویش از جان و تن
|
|
برانسان که او عاشق خویشتن
|
گهی گل همی ریخت اندر کنار
|
|
گهی دست می سود بر سیب و نار
|
چو میرغبت عاشقان تازه کرد
|
|
شکیب از میان عزم دروازه کرد
|
چنان باده در نازنین راه یافت
|
|
کزو شرم را دست کوتاه یافت
|
هوای دلش قفل عصمت شکست
|
|
عنان تکلف ربودش ز دست
|
به افسونگری چنگ را بر گرفت
|
|
فسونش به دیو و پری در گرفت
|
ازان نغمه کاندر پری خانه شد
|
|
سلیمان پری وار دیوانه شد
|
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز
|
|
سرودی برآورد عاشق خواز
|
برو تازه بود آن گل مشک بوی
|
|
که بویش جهان را کند تازه روی
|
گه از رنگ تر عشوه بازی کند
|
|
گه از بوی خوش دل نوازی کند
|
چو بشگفت گل خوش بود بوستان
|
|
ولیکن به همراهی دوستان
|
چو سازنده ارغنون توی نوش
|
|
بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
|
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت
|
|
ملک را عنان دل از دست رفت
|
به خوبان دیگر اشارت نمود
|
|
که هر یک به سویی چمیدند زو
|
نهی گشت خرگاه شاهنشهی
|
|
ولیکن شه از خویشتن شد تهی
|
حکیم الهی طلب کرد شاه
|
|
که بستند تا عقد خورشید و ماه
|
ملک سر خوش و نازنین نیم مست
|
|
دو عاشق به یکدیگر آورده دست
|
رسانیده این خضر صافی صفات
|
|
به اسکندر تشنه آب حیات
|
چو نوشیدن از دست جانان بود
|
|
هر آبی که هست آب حیوان بود
|
گهی نار با سیب پیوسته بود
|
|
گه از ناردان سیب را خسته بود
|
به گنجینه آرزو دست برد
|
|
کلید خزینه به خازن سپرد
|
بکان گهر شاخ مرجان نشاند
|
|
گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
|
چو خورشید را چشم در خواب رفت
|
|
پیاله فتاد و می ناب رفت
|
به بر بط نی زهرهی پرده ساز
|
|
شد از پرده تار بر بط نواز
|
به پرده درون خسرو پرده پوش
|
|
به خاتون پرده نشین داد هوش
|
ادب را نگهدار کز هیچ رای
|
|
خدا را نداند کسی جز خدای
|
شناسنده حرف دانند گی
|
|
چنین کرد ازین تخته خوانندگی
|
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب
|
|
تن خاکی از موج توفان خراب
|
نبودش سر یاری مردمان
|
|
روان شد سوی کوه چون بی گمان
|
زهر بوم برداشت آهنگ خویش
|
|
چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
|
دهان را ز اشام و خور بند کرد
|
|
به شاخ گیا سینه خرسند کرد
|
نیایشگر پرده راز گشت
|
|
به راز اندران پرده دم ساز گشت
|
چنان گشت کوشنده در بندگی
|
|
که شد سرفراز از سرافکندگی
|
ز شب زنده داری دلش زنده شد
|
|
چراغش خورشید رخشنده شد
|
برآمد میان همه خاص و عام
|
|
فلاتون حکیم الهیش نام
|
ز نامش که در شهر و کشور رسید
|
|
حکایت به گوش سکندر رسید
|
هوس داشت اسکندر کاردان
|
|
به دیدار آن مرد بسیار دان
|
فرستاد پنهان بلیناس را
|
|
که از کان برون آرد الماس را
|
به فرمان فرمانروای جهان
|
|
روان گشت دانا چو کار آگهان
|
ز اندیشه دادش فلاتون جواب
|
|
که ذره ندارد سر آفتاب
|
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر
|
|
ز غوغای عالم شدم گوشهگیر
|
فرستاده کوشش فراوان نمود
|
|
نیوشند را رای رفتن نبود
|
بلیناس چون دید کان هوشمند
|
|
کند وقت خود را بخود ارجمند
|
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟
|
|
بشر باز شد در حین خاک رفت
|
شنیده سخن یک به یک باز گفت
|
|
چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
|
دل اندر پی رغبت خویش داشت
|
|
سبک بارگی جست و بر داشت راه
|
به برج عطارد روان شد چو ماه
|
|
نه بود از بزرگان به دنبال کس
|
جز از هوشمندان تنی چند و بس
|
|
سر کوهکن سوی کهسار کرد
|
به کوه آمد و سر سوی غار کرد
|
|
چو در غار شد کرد مرکب رها
|
به غار اندرون رفت چون اژدها
|
|
نگه کرد در کنج آن تنگ نای
|
فرشته وشی دید مردم نمای
|
|
لگیمی در آورده در گرد دوش
|
خزیده چو روباه پشمینه پوش
|
|
کسی گنجش اندر سفالینه خم
|
کلید زبان در دهان کرده گم
|
|
مبرا شده دل ز غم خوردنش
|
رگ اندر تنش رو نما از صفا
|
|
نماینده چون رسته در کهربا
|
ز تاب درون در افشان او
|
|
حکایت کنان روی رخشان او
|
چو سیمای شه دید برخاست زود
|
|
به رسم بزرگان تواضع نمود
|
پس آنگه گفت از دل عذرخواه
|
|
دعای سزاوار تعظیم شاه
|
بپرسید کاقبال شاه جهان
|
|
برین سو چرا رنجه شد ناگهان
|
جهاندار فرمود کز دیر باز
|
|
به دیدار تو بود ما را نیاز
|
کنونم که آن آرزو دست دادش
|
|
سر گنج پنهان بباید گشاد
|
چو دانست دانای دریا قیاس
|
|
که آمد خریدار گوهر شناس
|
به همان نوزیش بگرفت دست
|
|
نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
|
سخن راز هر پرده ساز کرد
|
|
ز راز نهان پرده را باز کرد
|
بهر باز پرسی که شه مینمود
|
|
حکیمش به اندیشه ره مینمود
|
نخستش بپرسید کای گنج راز
|
|
ازین گوشه گیری چه داری نیاز
|
برون آی ازین غار چون اژدها
|
|
وگر غار گنج است هم کن رها
|
به دستوری خویش دستت دهم
|
|
به همدستی خود نشستت دهر
|
ارسطو که جز رای والاش نیست
|
|
تو همتاش باشی که همتاش نیست
|
فلاتون چو بشنید گفتار شاه
|
|
فرو شد به کار خود از کار شاه
|
برون داد پاسخ به شرمندگی
|
|
که ای تو از آفاق را زندگی
|
نماند آن شکوفه به گلزار من
|
|
که آید بدان بو خریدار من
|
چه جنبانی آن خل بن را به زور
|
|
که شد خار او تیر و خرماش گور
|
چو شاخ تهی را کنی سنگسار
|
|
ز بالا همان سنگ بارد نه بار
|
نگویم به دستوریم شاد کن
|
|
که دستوریم بخش و آزاد کن
|