بیا ساقیا درده آن خون خام
|
|
که شد قرة العین مستانش نام
|
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
|
|
که بیرون رود پند دانا ز گوش
|
بیا مطرب آن جرهی طفل وش
|
|
چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش
|
نوایی که تعلیم کرد از نخست
|
|
بزن چوب تا باز گوید درست
|
بیا ساقی آن جام شادی فزای
|
|
که بنیاد غم را در آرد ز پای
|
به من ده که راحت به جانم دهد
|
|
ز خونابهی دهر امانم دهد
|
بیا مطرب آن بر بط خوش نوا
|
|
که بی مغزیش مغز را شد دوا
|
بزن تا که بر باید از مغز هوش
|
|
به دل جان نوریزد از راه گوش
|
بیا ساقی آن بادهی تلخ فام
|
|
که شیرینی عیش ریزد به کام
|
بده تا به شیرینی آرم به کار
|
|
که تلخی بسی دیدم از روزگار
|
بیا مطر با برکش آواز تر
|
|
دماغ مرا تر کن از ساز تر
|
بیا ساقی آن بادهی چون عقیق
|
|
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
|
فرو ریز تا چون بکشتی شود
|
|
خراباتی از وی بهشتی شود
|
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
|
|
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
|
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
|
|
دل و جان می خوارگان تازه کن
|
به جام طرب زنده کن جان پاک
|
|
که محتاج جرعه است مرده به خاک
|
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
|
|
که اندیشه را در نوردد بساط
|
بده تا نشاط سخن نو کنیم
|
|
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
|
بیا مطربا ساز کن چنگ را
|
|
به نالش درار آن پر آهنگ را
|
زهی گیر کز ذوق آواز وی
|
|
حریفان نگردند محتاج می
|
بیا ساقی آن بادهی خوش گوار
|
|
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
|
بیا ساقی آن جام در یا درون
|
|
کزو گوهر مردم آید برون
|
بده تا نشاطی برون آردم
|
|
برو سنگ و گوهر برون آردم
|
بیا مطرب آن مایهی دل خوشی
|
|
که صوفی کند زو ملامت کشی
|
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
|
|
به می دلق خود را نمازی کنم
|
بیا ساقی آن بادهی بیخمار
|
|
فرو شوی زین جان خاکی غبار
|
که چون گم شود جان غمناک من
|
|
نریزد کسی جرعه بر خاک من
|
بیا مطرب آواز بر کش بلند
|
|
برون بر غم از سینههای نژند
|
ز سر نو کن آیین عشاق را
|
|
به غلغل در آرا این کهن طاق را
|
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
|
|
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
|
بیا ساقی آن می که کام من است
|
|
به من ده که در خورد جام من است
|
مرا با حریفان من نوش باد
|
|
حریفان بد را فراموش باد
|
بیا مطربا ساز کن پرده را
|
|
بسوز این دل عشق پرورده را
|
رسید از بتان جان خسرو به کام
|
|
به یک زخمه کن کار او را تمام
|