نازک بدنی چو در مکنون
|
|
مجنون کن صد هزار مجنون
|
هر کس به هوس نگاه میکرد
|
|
مجنون میدید و آه میکرد
|
هر کس صفت جمال میگفت
|
|
مجنون سخن از خیال میگفت
|
هر کس گهری خریده میریخت
|
|
مجنون ز شرشک دیده میریخت
|
هر کس ز طرب به کار خود بود
|
|
مجنون به هوای یار خود بود
|
هر کس شمعی بسوز برداشت
|
|
مجنون همه سوز در جگر داشت
|
او قصهی جان ریش میخواند
|
|
و افسون خلاص خویش میخواند
|
میکرد به سینه یاد دل خواه
|
|
میشست به گریه دست از ان ماه
|
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
|
|
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
|
مطرب ز طرب ترا نه میزد
|
|
او نالهی عاشقانه میزد
|
چون کرد عروس جلوهی حور
|
|
در پردهی مهد گشت مستور
|
چون شد، گهی آنکه، خرم و شاد
|
|
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
|
دیوانه به درد خود گرفتار
|
|
حیران شده ماه نو دران کار
|
نی او همه شب غنود از سوز
|
|
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
|
بر بویی گلی که بود یارش
|
|
دامن نگرفت هیچ خارش
|
برنجد شد و طواف میکرد
|
|
با خاطر خود مصاف میکرد
|
سوزان غزلی که دل کند ریش
|
|
میخواند به حسب حالت خویش
|
مادر که شنید قصهی دوش
|
|
سوی پدرش دوید بیهوش
|
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
|
|
دامن ز شرشک لالهگون کرد
|
بیچاره پدر ز پا در افتاد
|
|
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
|