دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسه‌ی نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستاره‌ی مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن

نازک بدنی چو در مکنون مجنون کن صد هزار مجنون
هر کس به هوس نگاه می‌کرد مجنون می‌دید و آه می‌کرد
هر کس صفت جمال می‌گفت مجنون سخن از خیال می‌گفت
هر کس گهری خریده می‌ریخت مجنون ز شرشک دیده می‌ریخت
هر کس ز طرب به کار خود بود مجنون به هوای یار خود بود
هر کس شمعی بسوز برداشت مجنون همه سوز در جگر داشت
او قصه‌ی جان ریش می‌خواند و افسون خلاص خویش می‌خواند
می‌کرد به سینه یاد دل خواه می‌شست به گریه دست از ان ماه
بیرون خوش و از درونه دل تنگ تن حاضر و دل هزار فرسنگ
مطرب ز طرب ترا نه می‌زد او ناله‌ی عاشقانه می‌زد
چون کرد عروس جلوه‌ی حور در پرده‌ی مهد گشت مستور
چون شد، گه‌ی آنکه، خرم و شاد هم خوابه شوند سرو و شمشاد
دیوانه به درد خود گرفتار حیران شده ماه نو دران کار
نی او همه شب غنود از سوز نی لعبت تو، ز بخت بد روز
بر بویی گلی که بود یارش دامن نگرفت هیچ خارش
برنجد شد و طواف می‌کرد با خاطر خود مصاف می‌کرد
سوزان غزلی که دل کند ریش می‌خواند به حسب حالت خویش
مادر که شنید قصه‌ی دوش سوی پدرش دوید بی‌هوش
ناخن زد و چهره غرق خون کرد دامن ز شرشک لاله‌گون کرد
بی‌چاره پدر ز پا در افتاد هم شیشه شکست و هم خر افتاد