خبر یافتن شیرین از عقد کردن خسرو شکر را و به صحرا رفتن و ملاقاتش با فرهاد

کرم نگذاشتش کز خوبی خویش زکاتیرا را بگرداند ز درویش
به دست ناز برقع کرد بالا که چون پوشد کسی زانگونه کالا
تن فرهاد از آن نظاره چست ز سر تا پای شد از بی خودی سست
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند دلش در خون و خونش در جگر ماند
چو حالش دید شیرین دادش آواز کزان آواز جانش آمد به تن باز
میان بر بست و ساز کار برداشت ره مشکوی آن عیار برداشت
شکر لب در پس و فرهاد در پیش شدند از کوه سوی مقصد خویش