کرم نگذاشتش کز خوبی خویش | زکاتیرا را بگرداند ز درویش | |
به دست ناز برقع کرد بالا | که چون پوشد کسی زانگونه کالا | |
تن فرهاد از آن نظاره چست | ز سر تا پای شد از بی خودی سست | |
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند | دلش در خون و خونش در جگر ماند | |
چو حالش دید شیرین دادش آواز | کزان آواز جانش آمد به تن باز | |
میان بر بست و ساز کار برداشت | ره مشکوی آن عیار برداشت | |
شکر لب در پس و فرهاد در پیش | شدند از کوه سوی مقصد خویش |