جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است | دام دلهای اسیران گرفتار بلاست | |
هر که در کوی تو بویی برد از عالم گذشت | هر که از دردت نصیبی یافت فارغ از دواست |
□
بی رخت از پا فتادم بیلبت رفتم ز دست | قدر گل بلبل شناسد قدر باده می پرست |
□
هست سر بردوش من باری و باری می کشم | تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت | |
رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن | شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت | |
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل | گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت | |
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر | خون من میخور حلالست آن چو شیر مادرت | |
چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی | زانکه هرساعت همی بینم برآب دیگرت |