بدو گفت که شیرویه بود این چنین
|
|
ز تیزی جوانان نگیرند کین
|
چنین گفت شیرین به آزادگان
|
|
که بودند در گلشن شادگان
|
چه دیدید ازمن شما از بدی
|
|
ز تاری و کژی و نابخردی
|
بسی سال بانوی ایران بدم
|
|
بهر کار پشت دلیران بدم
|
نجستم همیشه جز از راستی
|
|
ز من دور بد کژی وکاستی
|
بسی کس به گفتار من شهر یافت
|
|
ز هر گونهیی از جهان بهر یافت
|
به ایران که دید از بنه سایهام
|
|
وگر سایهی تاج و پیرایهام
|
بگوید هر آنکس که دید و شنید
|
|
همه کار ازین پاسخ آمد پدید
|
بزرگان که بودند در پیش شاه
|
|
ز شیرین به خوبی نمودند راه
|
که چون او زنی نیست اندر جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
چنین گفت شیرین که ای مهتران
|
|
جهان گشته و کار دیده سران
|
بسه چیز باشد زنان رابهی
|
|
که باشند زیبای گاه مهی
|
یکی آنک باشرم و باخواستست
|
|
که جفتش بدو خانه آراستست
|
دگرآنک فرخ پسر زاید او
|
|
ز شوی خجسته بیفزاید او
|
سه دیگر که بالا و رویش بود
|
|
به پوشیدگی نیز مویش بود
|
بدان گه که من جفت خسرو بدم
|
|
به پیوستگی در جهان نو بدم
|
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
|
|
نشستن نبود اندرین مرز و بوم
|
از آن پس بران کامگاری رسید
|
|
که کس در جهان آن ندید و شنید
|
وزو نیز فرزند بودم چهار
|
|
بدیشان چنان شاد بد شهریار
|
چو نستود و چون شهریار و فرود
|
|
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
|