همی‌بود خسرو بران مرغزار

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر مگر کینها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آری رواست همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند بیم بر مگر کامگاری کنند
چو بشنید از زاد فرخ سخن دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود
که مرگ توباشد میان دو کوه بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم نشسته تو اندر میان دل به بیم
ز بر آسمان تو زرین بود زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی به نزدیک اوی پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوهه‌ی پیل بنشست شاه ز باغش بیاورد لشکر به راه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم که امروز در دست آهرمنم
به سختی نبودیم فریادرس نهان باش و منمای رویت بکس
به دستور فرمود زان پس قباد کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تاسوی طیسفونش برند بدان خانه‌ی رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند نباید نماید کس او را گزند