چو بر زد ز دریا درفش سپید

دوخونی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند
بدین سان زمانی برآمد دراز همی یک زدیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بی‌پدر به خون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ تونشنیدی آن داستان بزرگ
که هرکو برادر بود دوست به چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ نیاید اگر باشدش نام و ننگ
چوبشنید بهرام زو بازگشت برآشفت و با او دژم ساز گشت
همی‌راند گردوی نا نزد شاه ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاده خسرو به شاپور کس که موسیل راباش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید مگر بخت روشن به مشت آورید
به گستهم گفت آن زمان شهریار که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود وگر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر به گردون برند سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز به ما برکنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس امیدم به یزدان فریادرس
بدو گفت گستهم کای شهریار به شیرین روانت مخور زینهار