داستان نوش‌زاد با کسری

در کاخ بگشاد فرزند شاه برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود به زندان نوشین‌روان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن سواران گردنکش و تیغ‌زن
فراز آمدندش تنی سی‌هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان بیامد به نزدیک نوشین‌روان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارنده‌ی هور و کیوان و ماه فروزنده‌ی فر و دیهیم و گاه