در کاخ بگشاد فرزند شاه
|
|
برو انجمن شد فراوان سپاه
|
کسی کو ز بند خرد جسته بود
|
|
به زندان نوشینروان بسته بود
|
ز زندانها بندها برگرفت
|
|
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
|
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
|
|
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
|
بسی انجمن کرد بر خویشتن
|
|
سواران گردنکش و تیغزن
|
فراز آمدندش تنی سیهزار
|
|
همه نیزهداران خنجرگزار
|
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
|
|
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
|
که بر جندشاپور مهتر تویی
|
|
همآواز و همکیش قیصر تویی
|
همه شهر ازو پرگنهکار شد
|
|
سر بخت برگشته بیدار شد
|
خبر زین به شهر مداین رسید
|
|
ازان که آمد از پور کسری پدید
|
نگهبان مرز مداین ز راه
|
|
سواری برافگند نزدیک شاه
|
سخن هرچ بشنید با او بگفت
|
|
چنین آگهی کی بود در نهفت
|
فرستاده برسان آب روان
|
|
بیامد به نزدیک نوشینروان
|
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
|
|
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
|
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
|
|
غمی گشت زان کار و تیره بماند
|
جهاندار با موبد سرفراز
|
|
نشست و سخن رفت چندی به راز
|
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
|
|
بفمود تا نزد او شد دبیر
|
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
|
|
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
|
نخستین بران آفرین گسترید
|
|
که چرخ و زمان و زمین آفرید
|
نگارندهی هور و کیوان و ماه
|
|
فروزندهی فر و دیهیم و گاه
|