داستان مزدک با قباد

چو راه فریدون شود نادرست عزیز مسیحی و هم زند و است
سخن گفتن مزدک آید به جای نباید به گیتی جزو رهنمای
ور ای دون که او کژ گوید همی ره پاک یزدان نجوید همی
بمن ده ورا و آنک در دین اوست مبادا یکی را به تن مغز و پوست
گوا کرد زرمهر و خرداد را فرایین و بندوی و بهزاد را
وزان جایگه شد بایوان خویش نگه داشت آن راست پیمان خویش
به شبگیر چون شید بنمود تاج زمین شد به کردار دریای عاج
همی‌راند فرزند شاه جهان سخن‌گوی با موبدان و ردان
به آیین به ایوان شاه آمدند سخن‌گوی و جوینده راه آمدند
دلارای مزدک سوی کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد
چنین گفت کسری به پیش گروه به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان نهادی زن و خواسته درمیان
چه داند پسر کش که باشد پدر پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مرد جای و چیزش کراست که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان زین سخن پاک ویران شود نباید که این بد به ایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دین‌آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت
همه مردمان را به دوزخ بری همی کار بد را ببد نشمری