چو راه فریدون شود نادرست
|
|
عزیز مسیحی و هم زند و است
|
سخن گفتن مزدک آید به جای
|
|
نباید به گیتی جزو رهنمای
|
ور ای دون که او کژ گوید همی
|
|
ره پاک یزدان نجوید همی
|
بمن ده ورا و آنک در دین اوست
|
|
مبادا یکی را به تن مغز و پوست
|
گوا کرد زرمهر و خرداد را
|
|
فرایین و بندوی و بهزاد را
|
وزان جایگه شد بایوان خویش
|
|
نگه داشت آن راست پیمان خویش
|
به شبگیر چون شید بنمود تاج
|
|
زمین شد به کردار دریای عاج
|
همیراند فرزند شاه جهان
|
|
سخنگوی با موبدان و ردان
|
به آیین به ایوان شاه آمدند
|
|
سخنگوی و جوینده راه آمدند
|
دلارای مزدک سوی کیقباد
|
|
بیامد سخن را در اندرگشاد
|
چنین گفت کسری به پیش گروه
|
|
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
|
یکی دین نو ساختی پرزیان
|
|
نهادی زن و خواسته درمیان
|
چه داند پسر کش که باشد پدر
|
|
پدر همچنین چون شناسد پسر
|
چو مردم سراسر بود در جهان
|
|
نباشند پیدا کهان و مهان
|
که باشد که جوید در کهتری
|
|
چگونه توان یافتن مهتری
|
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
|
|
که شد کارجو بنده با شاه راست
|
جهان زین سخن پاک ویران شود
|
|
نباید که این بد به ایران شود
|
همه کدخدایند و مزدور کیست
|
|
همه گنج دارند و گنجور کیست
|
ز دینآوران این سخن کس نگفت
|
|
تو دیوانگی داشتی در نهفت
|
همه مردمان را به دوزخ بری
|
|
همی کار بد را ببد نشمری
|