داستان مزدک با قباد

همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو اندر میان
چو این گفته شد دست کسری گرفت بدو مانده بد شاه ایران شگفت
ازو نامور دست بستد بخشم به تندی ز مزدک بخوربید چشم
به مزدک چنین گفت خندان قباد که از دین کسری چه داری به یاد
چنین گفت مزدک که این راه راست نهانی نداند نه بر دین ماست
همانگه ز کسری بپرسید شاه که از دین به بگذری نیست راه
بدو گفت کسری چو یابم زمان بگویم که کژست یکسر گمان
چو پیدا شود کژی و کاستی درفشان شود پیش تو راستی
بدو گفت مزدک زمان چندروز همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز
ورا گفت کسری زمان پنج ماه ششم را همه بازگویم به شاه
برین برنهادند و گشتند باز بایوان بشد شاه گردن‌فراز
فرستاد کسری به هر جای کس که داننده‌یی دید و فریادرس
کس آمد سوی خره اردشیر که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ز اصطخر مهرآذر پارسی بیامد بدرگاه با یار سی
نشستند دانش‌پژوهان به هم سخن رفت هرگونه از بیش و کم
به کسری سپردند یکسر سخن خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسری به نزد قباد بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
که اکنون فراز آمد آن روزگار که دین بهی را کنم خواستار
گر ای دون که او را بود راستی شود دین زردشت بر کاستی
پذیرم من آن پاک دین ورا به جان برگزینم گزین ورا