همی دیو پیچد سر بخردان
|
|
بباید نهاد این دو اندر میان
|
چو این گفته شد دست کسری گرفت
|
|
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
|
ازو نامور دست بستد بخشم
|
|
به تندی ز مزدک بخوربید چشم
|
به مزدک چنین گفت خندان قباد
|
|
که از دین کسری چه داری به یاد
|
چنین گفت مزدک که این راه راست
|
|
نهانی نداند نه بر دین ماست
|
همانگه ز کسری بپرسید شاه
|
|
که از دین به بگذری نیست راه
|
بدو گفت کسری چو یابم زمان
|
|
بگویم که کژست یکسر گمان
|
چو پیدا شود کژی و کاستی
|
|
درفشان شود پیش تو راستی
|
بدو گفت مزدک زمان چندروز
|
|
همیخواهی از شاه گیتیفروز
|
ورا گفت کسری زمان پنج ماه
|
|
ششم را همه بازگویم به شاه
|
برین برنهادند و گشتند باز
|
|
بایوان بشد شاه گردنفراز
|
فرستاد کسری به هر جای کس
|
|
که دانندهیی دید و فریادرس
|
کس آمد سوی خره اردشیر
|
|
که آنجا بد از داد هرمزد پیر
|
ز اصطخر مهرآذر پارسی
|
|
بیامد بدرگاه با یار سی
|
نشستند دانشپژوهان به هم
|
|
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
|
به کسری سپردند یکسر سخن
|
|
خردمند و دانندگان کهن
|
چو بشنید کسری به نزد قباد
|
|
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
|
که اکنون فراز آمد آن روزگار
|
|
که دین بهی را کنم خواستار
|
گر ای دون که او را بود راستی
|
|
شود دین زردشت بر کاستی
|
پذیرم من آن پاک دین ورا
|
|
به جان برگزینم گزین ورا
|