بر او شد آنکس که درویش بود
|
|
وگر نانش از کوشش خویش بود
|
به گرد جهان تازه شد دین او
|
|
نیارست جستن کسی کین او
|
توانگر همی سر ز تنگی نگاشت
|
|
سپردی بدرویش چیزی که داشت
|
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
|
|
ز خانه بیامد به نزدیک شاه
|
چنین گفت کز دین پرستان ما
|
|
همان پاکدل زیردستان ما
|
فراوان ز گیتی سران بردرند
|
|
فرود آوری گر ز در بگذرند
|
ز مزدک شنید این سخنها قباد
|
|
بسالار فرمود تا بار داد
|
چنین گفت مزدک به پرمایه شاه
|
|
که این جای تنگست و چندان سپاه
|
همان نگنجند در پیش شاه
|
|
به هامون خرامد کندشان نگاه
|
بفرمود تا تخت بیرون برند
|
|
ز ایوان شاهی به هامون برند
|
به دشت آمد از مزدکی صدهزار
|
|
برفتند شادان بر شهریار
|
چنین گفت مزدک به شاه زمین
|
|
که ای برتر از دانش به آفرین
|
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
|
|
ز دین سر کشیدن وراکی سزاست
|
یکی خط دستش بباید ستد
|
|
که سر بازگرداند از راه بد
|
به پیچاند از راستی پنج چیز
|
|
که دانا برین پنج نفزود نیز
|
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز
|
|
به پنجم که گردد برو چیزه آز
|
تو چون چیره باشی برین پنج دیو
|
|
پدید آیدت راه کیهان خدیو
|
ازین پنج ما را زن و خواستست
|
|
که دین بهی در جهان کاستست
|
زن و خواسته باشد اندر میان
|
|
چو دین بهی را نخواهی زیان
|
کزین دو بود رشک و آز و نیاز
|
|
که با خشم و کین اندر آید براز
|