داستان مزدک با قباد

بدین بنده پاسخ چنین داد شاه که تریاک‌دارست مرد گناه
اگر خون این مرد تریاک‌دار بریزد کسی نیست با او شمار
چو شد گرسنه نان بود پای زهر به سیری نخواهد ز تریاک بهر
اگر دادگر باشی ای شهریار به انبار گندم نیاید به کار
شکم گرسنه چند مردم بمرد که انبار را سود جانش نبرد
ز گفتار او تنگ دل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد
وزان پس بپرسید و پاسخ شنید دل و جان او پر ز گفتار دید
ز چیزی که گفتند پیغمبران همان دادگر موبدان و ردان
به گفتار مزدک همه کژ گشت سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
برو انجمن شد فروان سپاه بسی کس ببی راهی آمد ز راه
همی‌گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود
نباید که باشد کسی برفزود توانگر بود تار و درویش پود
جهان راست باید که باشد به چیز فزونی توانگر چرا جست نیز
زن و خانه و چیز بخشیدنیست تهی دست کس با توانگر یکیست
من این را کنم راست با دین پاک شود ویژه پیدا بلند از مغاک
هران کس که او جز برین دین بود ز یزدان وز منش نفرین بود
ببد هرک درویش با او یکی اگر مرد بودند اگر کودکی
ازین بستدی چیز و دادی بدان فرو مانده بد زان سخن بخردان
چو بشنید در دین او شد قباد ز گیتی به گفتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دست راست ندانست لشکر که موبد کجاست