بدین بنده پاسخ چنین داد شاه
|
|
که تریاکدارست مرد گناه
|
اگر خون این مرد تریاکدار
|
|
بریزد کسی نیست با او شمار
|
چو شد گرسنه نان بود پای زهر
|
|
به سیری نخواهد ز تریاک بهر
|
اگر دادگر باشی ای شهریار
|
|
به انبار گندم نیاید به کار
|
شکم گرسنه چند مردم بمرد
|
|
که انبار را سود جانش نبرد
|
ز گفتار او تنگ دل شد قباد
|
|
بشد تیز مغزش ز گفتار داد
|
وزان پس بپرسید و پاسخ شنید
|
|
دل و جان او پر ز گفتار دید
|
ز چیزی که گفتند پیغمبران
|
|
همان دادگر موبدان و ردان
|
به گفتار مزدک همه کژ گشت
|
|
سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
|
برو انجمن شد فروان سپاه
|
|
بسی کس ببی راهی آمد ز راه
|
همیگفت هر کو توانگر بود
|
|
تهیدست با او برابر بود
|
نباید که باشد کسی برفزود
|
|
توانگر بود تار و درویش پود
|
جهان راست باید که باشد به چیز
|
|
فزونی توانگر چرا جست نیز
|
زن و خانه و چیز بخشیدنیست
|
|
تهی دست کس با توانگر یکیست
|
من این را کنم راست با دین پاک
|
|
شود ویژه پیدا بلند از مغاک
|
هران کس که او جز برین دین بود
|
|
ز یزدان وز منش نفرین بود
|
ببد هرک درویش با او یکی
|
|
اگر مرد بودند اگر کودکی
|
ازین بستدی چیز و دادی بدان
|
|
فرو مانده بد زان سخن بخردان
|
چو بشنید در دین او شد قباد
|
|
ز گیتی به گفتار او بود شاد
|
ورا شاه بنشاند بر دست راست
|
|
ندانست لشکر که موبد کجاست
|