چنین گفت کای شاه پیروزبخت
|
|
سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
|
سخن گفتم و پاسخش دادییم
|
|
به پاسخ در بسته بگشادییم
|
گر ای دون که دستور باشد کنون
|
|
بگوید سخن پیش تو رهنمون
|
بدو گفت برگوی و لب را مبند
|
|
که گفتار باشد مرا سودمند
|
چنین گفت کای نامور شهریار
|
|
کسی را که بندی ببند استوار
|
خورش بازگیرند زو تا بمرد
|
|
به بیچارگی جان و تن را سپرد
|
مکافات آنکس که نان داشت او
|
|
مرین بسته را خوار بگذاشت او
|
چه باشد بگوید مرا پادشا
|
|
که این مرد دانا بد و پارسا
|
چنین داد پاسخ که میکن بنش
|
|
که خونیست ناکرده بر گردنش
|
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
|
|
خرامان بیامد ز پیش قباد
|
بدرگاه او شد به انبوه گفت
|
|
که جایی که گندم بود در نهفت
|
دهدی آن بتاراج در کوی و شهر
|
|
بدان تا یکایک بیابید بهر
|
دویدند هرکس که بد گرسنه
|
|
به تاراج گندم شدند از بنه
|
چه انبار شهری چه آن قباد
|
|
ز یک دانه گندم نبودند شاد
|
چو دیدند رفتند کارآگهان
|
|
به نزدیک بیدار شاه جهان
|
که تاراج کردند انبار شاه
|
|
به مزدک همیبازگردد گناه
|
قباد آن سخنگوی را پیش خواند
|
|
ز تاراج انبار چندی براند
|
چنین داد پاسخ کانوشه بدی
|
|
خرد را به گفتار توشه بدی
|
سخن هرچ بشنیدم از شهریار
|
|
بگفتم به بازاریان خوارخوار
|
به شاه جهان گفتم از مار و زهر
|
|
ازان کس که تریاک دارد به شهر
|