داستان مزدک با قباد

چنین گفت کای شاه پیروزبخت سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
سخن گفتم و پاسخش دادییم به پاسخ در بسته بگشادییم
گر ای دون که دستور باشد کنون بگوید سخن پیش تو رهنمون
بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند
چنین گفت کای نامور شهریار کسی را که بندی ببند استوار
خورش بازگیرند زو تا بمرد به بیچارگی جان و تن را سپرد
مکافات آنکس که نان داشت او مرین بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگوید مرا پادشا که این مرد دانا بد و پارسا
چنین داد پاسخ که میکن بنش که خونیست ناکرده بر گردنش
چو بشنید مزدک زمین بوس داد خرامان بیامد ز پیش قباد
بدرگاه او شد به انبوه گفت که جایی که گندم بود در نهفت
دهدی آن بتاراج در کوی و شهر بدان تا یکایک بیابید بهر
دویدند هرکس که بد گرسنه به تاراج گندم شدند از بنه
چه انبار شهری چه آن قباد ز یک دانه گندم نبودند شاد
چو دیدند رفتند کارآگهان به نزدیک بیدار شاه جهان
که تاراج کردند انبار شاه به مزدک همی‌بازگردد گناه
قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند ز تاراج انبار چندی براند
چنین داد پاسخ کانوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی
سخن هرچ بشنیدم از شهریار بگفتم به بازاریان خوارخوار
به شاه جهان گفتم از مار و زهر ازان کس که تریاک دارد به شهر