بفرمود کو را به زندان برند
|
|
به نزدیک ناهوشمندان برند
|
به شیراز فرمود تا هرچ بود
|
|
ز مردان و گنج و ز کشت و درود
|
بیاورد یک سر سوی طیسفون
|
|
سپردش به گنجور او رهنمون
|
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای
|
|
همیراند با موبد از سوفزای
|
چنین گفت پس شاه را رهنمون
|
|
که یارند با او همه طیسفون
|
همه لشکر و زیردستان ما
|
|
ز دهقان وز در پرستان ما
|
گر او اندر ایران بماند درست
|
|
ز شاهی بباید تو را دست شست
|
بداندیش شاه جهان کشته به
|
|
سر بخت بدخواه برگشته به
|
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
|
|
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
|
بفرمود پس تاش بیجان کنند
|
|
بروبر دل و دیده پیچان کنند
|
بکردند پس پهلوان را تباه
|
|
شد آن گرد فرزانه و نیکخواه
|
چو آگاهی آمد بایرانیان
|
|
که آن پیلتن را سرآمد زمان
|
خروشی برآمد ز ایران بدرد
|
|
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
|
برآشفت ایران و برخاست گرد
|
|
همی هر کسی کرد ساز نبرد
|
همیگفت هرکس که تخت قباد
|
|
اگر سوفزا شد به ایران مباد
|
سپاهی و شهری همه شد یکی
|
|
نبردند نام قباد اندکی
|
برفتند یکسر بایوان شاه
|
|
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
|
کسی را که بر شاه بدگوی بود
|
|
بداندیش او و بلاجوی بود
|
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
|
|
ز جاماسب جستند چندی نشان
|
که کهتر برادر بد و سرفراز
|
|
قبادش همیپروریدی بناز
|