پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند
به شیراز فرمود تا هرچ بود ز مردان و گنج و ز کشت و درود
بیاورد یک سر سوی طیسفون سپردش به گنجور او رهنمون
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای همی‌راند با موبد از سوفزای
چنین گفت پس شاه را رهنمون که یارند با او همه طیسفون
همه لشکر و زیردستان ما ز دهقان وز در پرستان ما
گر او اندر ایران بماند درست ز شاهی بباید تو را دست شست
بداندیش شاه جهان کشته به سر بخت بدخواه برگشته به
چو بشنید مهتر ز موبد سخن بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل و دیده پیچان کنند
بکردند پس پهلوان را تباه شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه
چو آگاهی آمد بایرانیان که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد
برآشفت ایران و برخاست گرد همی هر کسی کرد ساز نبرد
همی‌گفت هرکس که تخت قباد اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی
برفتند یکسر بایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه
کسی را که بر شاه بدگوی بود بداندیش او و بلاجوی بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان ز جاماسب جستند چندی نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز قبادش همی‌پروریدی بناز