چو بنشست شاپور با سوفزای
|
|
فراوان زدند از بد و نیک رای
|
بدو داد پس نامهی شهریار
|
|
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
|
چو برخواند آن نامه را پهلوان
|
|
بپژمرد و شد کند و تیرهروان
|
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
|
|
که اکنون سخن را نباید نهفت
|
تو را بند فرمود شاه جهان
|
|
فراوان بنالید پیش مهان
|
بران سان که برخواندهای نامه را
|
|
تو دانی شهنشاه خودکامه را
|
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
|
|
که داند مرا شهریار جهان
|
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه
|
|
برفتم ز زاولستان با سپاه
|
به مردی رهانیدم او را ز بند
|
|
نماندم که آید برویش گزند
|
مرا داستان بود نزدیک شاه
|
|
همان نزد گردان ایران سپاه
|
گر ای دون که بندست پاداش من
|
|
تو را چنگ دادن به پرخاش من
|
نخواهم زمان از تو پایم ببند
|
|
بدارد مرا بند او سودمند
|
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
|
|
که من چند پالودهام خون گرم
|
بدانگه کجا شاه در بند بود
|
|
به یزدان مرا سخت سوگند بود
|
که دستم نبیند مگر دست تیغ
|
|
به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
|
مگر سر دهم گر سرخوشنواز
|
|
به مردی ز تخت اندر آرم بگاز
|
کنونم که فرمود بندم سزاست
|
|
سخنهای ناسودمندم سزاست
|
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
|
|
چو پیرایه دان بند بر پای مرد
|
چو بنشست شاپور پایش ببست
|
|
بزد نای رویین و خود برنشست
|
بیاوردش از پارس پیش قباد
|
|
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
|