پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بنشست شاپور با سوفزای فراوان زدند از بد و نیک رای
بدو داد پس نامه‌ی شهریار سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره‌روان
چو آن نامه برخواند شاپور گفت که اکنون سخن را نباید نهفت
تو را بند فرمود شاه جهان فراوان بنالید پیش مهان
بران سان که برخوانده‌ای نامه را تو دانی شهنشاه خودکامه را
چنین داد پاسخ بدو پهلوان که داند مرا شهریار جهان
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه برفتم ز زاولستان با سپاه
به مردی رهانیدم او را ز بند نماندم که آید برویش گزند
مرا داستان بود نزدیک شاه همان نزد گردان ایران سپاه
گر ای دون که بندست پاداش من تو را چنگ دادن به پرخاش من
نخواهم زمان از تو پایم ببند بدارد مرا بند او سودمند
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم که من چند پالوده‌ام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود به یزدان مرا سخت سوگند بود
که دستم نبیند مگر دست تیغ به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
مگر سر دهم گر سرخوشنواز به مردی ز تخت اندر آرم بگاز
کنونم که فرمود بندم سزاست سخنهای ناسودمندم سزاست
ز فرمان او هیچ گونه مگرد چو پیرایه دان بند بر پای مرد
چو بنشست شاپور پایش ببست بزد نای رویین و خود برنشست
بیاوردش از پارس پیش قباد قباد از گذشته نکرد ایچ یاد