پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

همه پارس چون بنده‌ی او شدند بزرگان پرستنده‌ی او شدند
ز گفتار بد شد دل کیقباد ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
همی‌گفت گر من فرستم سپاه سر او بگردد شود رزمخواه
چو من دشمنی کرده باشم به گنج ازو دید باید بسی درد و رنج
کند هر کسی یاد کردار اوی نهانی ندانند بازار اوی
ندارم ز ایران یکی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه
بدو گفت فرزانه مندیش زین که او شهریاری شود بفرین
تو را بندگانند و سالار هست که سایند بر چرخ گردنده دست
چو شاپور رازی بیاید ز جای بدرد دل بدکنش سوفزای
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت
همانگه جهاندیده‌ای کیقباد بفرمود تا برنشیند چو باد
به نزدیک شاپور رازی شود برآواز نخچیر و بازی شود
هم اندر زمان برنشاند ورا ز ری سوی درگاه خواند ورا
دو اسبه فرستاده آمد بری چو باد خزانی به هنگام دی
چو دیدش بپرسید سالار بار وزو بستد آن نامه‌ی شهریار
بیامد به شاپور رازی سپرد سوار سرافراز را پیش برد
برو خواند آن نامه‌ی کیقباد بخندید شاپور مهرک‌نژاد
که جز سوفزا دشمن اندر جهان ورا نیست در آشکار و نهان
ز هر جای فرمانبران را بخواند سوی طیسفون تیز لشکر براند
چو آورد لشکر به نزدیک شاه هم اندر زمان برگشادند راه