یکی اژدها بود بر خشک و آب

به ایران بری باژ هندوستان همه مرز باشند همداستان
همان هدیه‌ی هند با باژ نیز ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راه‌جوی که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید چو شاه آن سر اژدها را بدید