چو بشنید شنگل به بهرام گفت
|
|
که رای تو با مردمی نیست جفت
|
زمانی فرودآی و بگشای بند
|
|
چه گویی سخنهای ناسودمند
|
یکی خرم ایوان بپرداختند
|
|
همه هرچ بایست برساختند
|
بیاسود بهرام تا نیمروز
|
|
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
|
چو در پیش شنگل نهادند خوان
|
|
یکی را بفرمود کو را بخوان
|
کز ایران فرستادهی خسروپرست
|
|
سخنگوی و هم کامگار نوست
|
کسی را که با اوست هم زیننشان
|
|
بیاور به خوان رسولان نشان
|
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
|
|
بنان دست بگشاد و لب را ببست
|
چو نان خورده شد مجلس آراستند
|
|
نوازندهی رود و می خواستند
|
همی بوی مشک آمد از خوردنی
|
|
همان زیر زربفت گستردنی
|
بزرگان چو از باده خرم شدند
|
|
ز تیمار نابوده بیغم شدند
|
دو تن را بفرمود زورآزمای
|
|
به کشتی که دارند با دیو پای
|
برفتند شایسته مردان کار
|
|
ببستندشان بر میانها ازار
|
همی کرد زور ان برین این بران
|
|
گرازان و پیچان دو مرد گران
|
چو برداشت بهرام جام بلور
|
|
به مغزش نبید اندرافگند شور
|
بشنگل چنین گفت کای شهریار
|
|
بفرمای تا من ببندم ازار
|
چو با زورمندان به کشتی شوم
|
|
نه اندر خرابی و مستی شوم
|
بخندید شنگل بدو گفت خیز
|
|
چو زیر آوری خون ایشان بریز
|
چو بشنید بهرام بر پای خاست
|
|
به مردی خم آورد بالای راست
|
کسی را که بگرفت زیشان میان
|
|
چو شیری که یازد به گور ژیان
|