چو بشنید شد نامه را خواستار
|
|
شگفتی بماند اندران نامدار
|
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
|
|
رخ تاجور گشت همچون زریر
|
بدو گفت کای مرد چیرهسخن
|
|
به گفتار مشتاب و تندی مکن
|
بزرگی نماید همی شاه تو
|
|
چنان هم نماید همی راه تو
|
کسی باژ خواهد ز هندوستان
|
|
نباشم ز گوینده همداستان
|
به لشکر همی گوید این گر به گنج
|
|
وگر شهر و کشور سپردن به رنج
|
کلنگاند شاهان و من چون عقاب
|
|
وگر خاک و من همچو دریای آب
|
کسی با ستاره نکوشد به جنگ
|
|
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
|
هنر بهتر از گفتن نابکار
|
|
که گیرد ترا مرد داننده خوار
|
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
|
|
ز شاهی شما را زبانست بهر
|
نهفته همه بوم گنج منست
|
|
نیاکان بدو هیچ نابرده دست
|
دگر گنج برگستوان و زره
|
|
چو گنجور ما برگشاید گره
|
به پیلانش باید کشیدن کلید
|
|
وگر ژنده پیلش تواند کشید
|
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
|
|
ستاره شود پیش چشم تو خوار
|
زمین بر نتابد سپاه مرا
|
|
همان ژنده پیلان و گاه مرا
|
هزار ار به هندی زنی در هزار
|
|
بود کس که خواند مرا شهریار
|
همان کوه و دریای گوهر مراست
|
|
به من دارد اکنون جهان پشت راست
|
همان چشمهی عنبر و عود و مشک
|
|
دگر گنج کافور ناگشته خشک
|
دگر داروی مردم دردمند
|
|
به روی زمین هرک گردد نژند
|
همه بوم ما را بدینسان برست
|
|
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
|