وزان روی بهرام بیدار بود
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار بود
|
شب و روز کارآگهان داشتی
|
|
سپه را ز دشمن نهان داشتی
|
چو آگهی آمد به بهرامشاه
|
|
که خاقان به مروست و چندان سپاه
|
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
|
|
همه بیبنه هر یکی با دو اسپ
|
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه
|
|
شب و روز چون باد تازان به راه
|
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
|
|
به آمل گذشت از در اردبیل
|
ز آمل بیامد به گرگان کشید
|
|
همی درد و رنج بزرگان کشید
|
ز گرگان بیامد به شهر نسا
|
|
یکی رهنمون پیش پر کیمیا
|
به کوه و بیابان بیراه رفت
|
|
به روز و به شبگاه و بیگاه رفت
|
به روز اندرون دیدهبان داشتی
|
|
به تیره شبان پاسبان داشتی
|
بدینسان بیامد به نزدیک مرو
|
|
نپرد بدان گونه پران تذرو
|
نوندی بیامد ز کارآگهان
|
|
که خاقان شب و روز بیاندهان
|
به تدبیر نخچیر کشمیهن است
|
|
که دستورش از کهل اهریمنست
|
چو بهرام بشنید زان شاد شد
|
|
همه رنجها بر دلش باد شد
|
برآسود روزی بدان رزمگاه
|
|
چو آسودهتر گشت شاه و سپاه
|
به کشمیهن آمد به هنگام روز
|
|
که برزد سر از کوه گیتی فروز
|
همه گوش پرنالهی بوق شد
|
|
همه چشم پر رنگ منجوق شد
|
دهاده برآمد ز نخچیرگاه
|
|
پرآواز شد گوش شاه و سپاه
|
بدرید از آواز گوش هژبر
|
|
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
|
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
|
|
به دست خزروان گرفتار شد
|