به کاخیش نرسی فرود آورید
|
|
گرانمایه جایی چنانچون سزید
|
نشستند با رایزن بخردان
|
|
به نزدیک نرسی همه موبدان
|
سراسر سخنشان بد از شهریار
|
|
که داد او به باد آن همه روزگار
|
سوی موبدان موبد آمد سپاه
|
|
به آگاه بودن ز بهرامشاه
|
که بر ما همی رنج بپراگند
|
|
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
|
به هرجای زر برفشاند همی
|
|
هم ارج جوانی نداند همی
|
پراگنده شد شهری و لشکری
|
|
همی جست هرکس ره مهتری
|
کنون زو نداریم ما آگهی
|
|
بما بازگردد بدی ار بهی
|
ازان پس چو گفتارها شد کهن
|
|
برین بر نهادند یکسر سخن
|
کز ایران یکی مرد با آفرین
|
|
فرستند نزدیک خاقان چین
|
که بنشین ازین غارت و تاختن
|
|
ز هرگونه باید برانداختن
|
مگر بوم ایران بماند به جای
|
|
چو از خانه آواره شد کدخدای
|
چنین گفت نرسی که این روی نیست
|
|
مر این آب را در جهان جوی نیست
|
سلیحست و گنجست و مردان مرد
|
|
کز آتش به خنجر برآرند گرد
|
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه
|
|
کجا رفت با خوارمایه سپاه
|
گر اندیشهی بد کنی بد رسد
|
|
چه باید به شاهان چنین گشت بد
|
شنیدند ایرانیان این سخن
|
|
یکی پاسخ کژ فگندند بن
|
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد
|
|
که ما را به غم دل بباید سپرد
|
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ
|
|
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
|
سپاهی و نرسی نماند به جای
|
|
بکوبند بر خیره ما را به پای
|