دگر روز چون تاج بفروخت هور

دو هفته همی بود دل شادمان در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
شبستاان خود را چو در باز کرد بتان را ز گنج درم ساز کرد
به مشکوی زرین هرانکس که تاج نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید برآشفت وز روزبه لب گزید
بدو گفت من باژ روم و خزر بدیشان دهم چون بیاری بدر
هم‌اکنون به خروار دینار خواه ز گنج ری و اصفهان باژ خواه
شبستان برین‌گونه ویران بود نه از اختر شاه ایران بود
ز هر کشوری باژ نو خواستند زمین را به دیبا بیاراستند
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد