به روز سدیگر برون رفت شاه

چنین گفت کای شاه خورشیدچهر به کام تو گرداد گردان سپهر
نیارمت گفتن که ایدر بایست بدین مرز من با سواری دویست
سر و نام برزین برآید به ماه اگر شاد گردد بدین باغ شاه
به برزین چنین گفت شاه جهان که امروز طغری شد از من نهان
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ
چنین پاسخ آورد به رزین به شاه که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر همان چنگ و منقار او چون زریر
بیامد بران گوزبن بر نشست بیاید هم‌اکنون به بختت به دست
هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه که رو گوزین کن سراسر نگاه
بشد بنده چون باد و آواز داد که همواره شاه جهان باد شاد
که طغری به شاخی برآویختست کنون بازدارش بگیرد به دست
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت
پی مرزبان بر تو فرخنده باد همه تاجداران ترا بنده باد
بدین شادی اکنون یکی جام خواه چو آرام دل یافتی کام خواه
شهنشاه گیتی بران آبگیر فرود آمد و شادمان گشت پیر
بیامد هم‌انگاه دستور اوی همان گنج داران و گنجور اوی
بیاورد برزین می سرخ و جام نخستین ز شاه جهان برد نام
بیاورد خوان و خورش ساختند چو از خوردن نان بپرداختند
ازان پس بیاورد جامی بلور نهادند بر دست بهرام گور
جهاندار بهرام بستد نبید از اندازه‌ی خط برتر کشید